راز هستي

ساخت وبلاگ

تاريخ : جمعه سوم خرداد 1392 | 10:30 | نویسنده : بهزاد
»» چند داستان از حضرت علی (ع)

( سخن پیامبر صلّى اللّه علیه و آله بعد از دفن ، در مسجد قبا)
روزى ابوبکر و امیرالمؤ منین ، علىّ علیه السلام در محلّى یکدیگر را ملاقات کردند.
ابوبکر گفت : حضرت رسول ، پس از جریان غدیر خم چیز خاصّى درباره شما نفرمود، امّا من بر فضل تو شهادت مى دهم ؛ و در زمان آن حضرت نیز بر تو به عنوان امیرالمؤ منین سلام کرده ام .
و اعتراف مى کنم که حضرت رسول درباره تو فرمود: تو وصىّ و وارث و خلیفه او در خانواده اش مى باشى ، ولى تصریح نفرمود که تو خلیفه بعد از او در امّتش باشى .
امیرالمؤ منین علىّ علیه السلام اظهار داشت : اى ابوبکر! چنانچه رسول خدا صلوات اللّه علیه را به تو نشان دهم و ایشان تو را بر خلافت من در بین امّتش دستور دهد، آیا مى پذیرى ؟
ابوبکر گفت : بلى ، اگر رسول خدا با صراحت بگوید، من کنار خواهم رفت .
امام علىّ علیه السلام فرمود: پس چون نماز مغرب را خواندى ، نزد من بیا تا آن حضرت را به تو نشان دهم .
همین که ابوبکر آمد، با یکدیگر به سمت مسجد قبا حرکت کردند و وقتى وارد شدند؛ دیدند که حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله رو به قبله نشسته است ؛ و خطاب به ابوبکر کرد و فرمود:
اى ابوبکر! حقّ مولایت ، علىّ را غصب کرده اى و جائى نشسته اى که جایگاه انبیاء و اوصیاء آن ها است ؛ و کسى غیر از علىّ استحقاق آن مقام را ندارد چون که او خلیفه من در اُمّتم مى باشد و من تمام امور خود را به او واگذار کرده ام .
و تو مخالفت کرده اى و خود را در معرض سخط و غضب خداوند قرار داده اى ، این لباس خلافت را از تن خود بیرون بیاور و تحویل علىّ ابن ابى طالب ده ، که تنها شایسته و حقّ او خواهد بود وگرنه وعده گاه تو آتش دوزخ مى باشد.
در این هنگام ابوبکر با وحشت تمام از جاى برخاست و به همراه امیرالمؤ منین علىّ علیه السلام از مسجد خارج گردید و تصمیم گرفت تا خلافت را به آن حضرت واگذار نماید.

ولى در مسیر راه ، رفیق خود، عمر را دید و جریان را برایش تعریف کرد، عمر گفت : تو خیلى سُست عقیده و بى اراده هستى ، مگر نمى دانى که آن ها ساحر و جادوگر هستند، باید ثابت قدم و پابرجا باشى ، به همین جهت ابوبکر از تصمیم خود منصرف شد؛ و با همان حالت از دنیا رفت

 

 

 


(یک خلاف ، پنج نوع مجازات !)
اصبغ بن نباته که یکى از اصحاب حضرت امیرالمؤ منین ، علىّ علیه السلام است حکایت کند:
روزى عمر بن خطّاب نشسته بود که پرونده پنج نفر زِناکار را نزد او آوردند تا حکم مجازات هریک را صادر نماید.
عمر دستور داد تا بر هریک ، حدّ زنا اجراء نمایند.
امام علىّ علیه السلام که در آن مجلس حضور داشت ، خطاب به عمر کرد و فرمود: این حکم به طور مساوى براى چنین افرادى صحیح نیست و قابل اجراء نمى باشد.
عمر گفت : پس خود شما هر حکمى را که صلاح مى دانى صادر و اجراء نما.
امام علىّ علیه السلام اظهار داشت : باید اوّلین نفر اعدام و گردنش زده شود، دوّمین نفر سنگسار گردد، سوّمین نفر صد ضربه شلاّق بخورد، چهارمین نفر پنجاه ضربه شلاّق و پنجمین نفر را تعزیر یعنى ، مقدارى شکنجه نمایند.
عمر و حاضرین در مجلس ، از صدور چنین حکمى بسیار تعجّب کرده ؛ و علّت اختلاف مجازات را براى یک معصیت جویا شدند؟
امیرالمؤ منین علىّ بن ابى طالب علیه السلام فرمود: شخص اوّل مشرک بود و حکم مرد زناکار مشرک با زن مسلمان اعدام است .
شخص دوّم مسلمان بود ولى چون همسر داشت ، زناى او محصنه بوده است و مى بایست سنگسار شود.
شخص سوّم نیز مسلمان بود، و چون ازدواج نکرده بود، حدّ آن صد ضربه شلاّق است .
شخص چهارم غلام و عبد بود و حدّ او نصف حدّ افراد آزاد مى باشد.
و شخص پنجم دیوانه است و بر دیوانه حدّ جارى نمى گردد؛ بلکه باید او را تعزیر و شکنجه نمایند.(22)
(توکّل یا بى عارى )
روزى امام علىّ بن ابى طالب ، امیرالمؤ منین صلوات اللّه علیه عبورش به گروهى از مسلمان ها افتاد که در گوشه اى از مسجد را اشغال کرده بودند و به عبادت مشغول بودند.
حضرت علىّ علیه السلام نزدیک ایشان رفت و فرمود: شما چه کسانى هستید؟ و چه مى کنید؟
در پاسخ به حضرت ، اظهار داشتند: ما بر خداوند توکّل کرده ایم و عبادت او مى کنم .
حضرت فرمود: خیر، چنین نیست ؛ بلکه شما بى عار و مُفت خور مى باشید، چنانچه راست مى گوئید و توکّل برخداوند متعال دارید، بگوئید که در چه مرحله اى از توکّل قرار دارید؟
گفتند: اگر چیزى به ما برسد، مى خوریم و قناعت مى کنیم و چنانچه چیزى به ما نرسد، صبر و تحمّل مى نمائیم .
سپس امام علىّ علیه السلام خطاب به ایشان کرد و با صراحت فرمود: سگ هاى محلّه ما نیز چنین روشى را دارند.
آنان با خون سردى گفتند: پس ما چه کنیم ، شما بفرمائید که چه رفتارى داشته باشیم ؟
حضرت فرمود: بایستى آنچه را که ما یعنى ، پیامبر خدا و اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام انجام مى دهیم ؛ شما مسلمان ها نیز چنان کنید.
گفتند: شما چه کارهائى را انجام مى دهید، تا ما تبعیّت نمائیم ؟
امام علیه السلام فرمود: ضمن سعى و تلاش و کار و عبادت ، آنچه به ما برسد پس از مصرف ، اضافه آن را بذل و بخشش مى کنیم .
و اگر چیزى درآمدى نیافتیم ، خداوند منّان را؛ در هر حال شکر و سپاس مى گوئیم .(23)
(سه کار مشکوک و مقبول )
عبداللّه بن عبّاس حکایت کند:
در یکى از روزها مقدار سیصد دینار به عنوان هدیه ، خدمت حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله داده شد و حضرت تمامى آن ها را به علىّ بن ابى طالب علیه السلام عطا نمود.
سپس ابن عبّاس افزود: امام علىّ علیه السلام اظهار داشت : من آن سیصد دینار را گرفته و خوشحال شدم و با خود گفتم : امشب مقدارى از آن ها را در راه خدا صدقه مى دهم تا خداوند قبول فرماید؛ و چون نماز عشاء را پشت سر پیغمبر خدا به جماعت خواندم ، یک صد دینار آن ها را به زنى درمانده دادم .
چون صبح شد، مردم گفتند: دیشب علىّ بن ابى طالب صد دینار به فلان زن فاجره ؛ داده است .
با شنیدن این سخن بسیار غمگین و ناراحت شدم و با خود عهد کردم که جبران نمایم ، لذا هنگام شب بعد از نماز عشاء یک صد دینار دیگر از آن پول ها را به مرد رهگذرى دادم .
چون صبح شد، مردم گفتند: دیشب علىّ بن ابى طالب صد دینار به مردى دزد کمک کرده است ؛ و من خیلى ناراحت و افسرده خاطر گشتم و با خود گفتم : به خدا قسم ! امشب صد دینار باقى مانده را به کسى صدقه مى دهم که مقبول خداوند قرار گیرد.
این بار نیز هنگام شب ، پس از نماز عشاء به جماعت حضرت رسول صلوات اللّه علیه از مسجد خارج گشتم و صد دینار باقى مانده را به مردى رهگذر دادم .
وقتى که صبح شد مردم گفتند: دیشب علىّ بن ابى طالب ، صد دینار به مرد ثروتمندى کمک کرده است .
بسیار غمگین شدم و نزد پیامبر خدا رفتم ؛ و جریان را براى حضرتش بازگو کردم .
حضرت رسول فرمود: این جبرئیل علیه السلام است ؛ که مى گوید: خداوند صدقات تو را پذیرفته است .
و مى گوید: آن صد دینارى را که به آن زن فاجره دادى ؛ چون به منزل خود آمد، توبه کرد و آن صد دینار را سرمایه زندگى قرار داد و هم اکنون دنبال مردى است که با او ازدواج نماید.
و آن صد دینارى را که به آن مرد دزد دادى ، او نیز وقتى به منزل آمد، از کارهاى زشت خود توبه کرد و آن پول ها را سرمایه اى براى کسب و تجارت خویش قرار داد.
و همچنین آن صد دینارى را که به مرد ثروتمند دادى ؛ چندین سال بود که زکات و خمس اموال خود را نمى داد، پس وقتى به منزلش ‍ آمد، با خود گفت : واى بر تو! این علىّ بن ابى طالب است ، با این که مال و اموالى ندارد؛ این چنین صدقه مى دهد و انفاق مى کند! ولى من باید با این همه ثروتى که دارم از مستمندان دریغ مى دارم ، من باید همانند علىّ بن ابى طالب به دیگران کمک نمایم و زکات و خمس ‍ اموال خود را بپردازم .
سپس فرمود: بنابراین ، کارهاى تو مقبول خداوند متعال قرار گرفته است و این آیه شریفه :
(رِجالٌ لا تُلْهیهِمْ تِجارَةٌ عَنْ تَراضٍ ...)(24)، در شاءن و منزلت تو نازل گردید.(25)
( شکافتن قبر و مفقود بودن مرده لوطى )
ابوالفتوح رازى ، قاضى نعمان و ابوالقاسم کوفى آورده اند:
در زمان حکومت عمر بن خطّاب ، غلامى را نزد او آوردند که مولاى خود را کشته بود، عمر بدون آن که تحقیق و بررسى نماید، حکم قتل او را صادر کرد.
این خبر به امیرالمؤ منین علىّ علیه السلام رسید و شهود نیز شهادت دادند؛ که این غلام مولاى خود را کشته است .
حضرت خطاب به غلام کرد و اظهار نمود: تو چه مى گوئى ؟
غلام در پاسخ گفت : بلى ، من او را کشته ام .
حضرت فرمود: براى چه او را کشته اى ؟
گفت : اربابم خواست به من تجاوز لواط کند ولى من نپذیرفتم ، و چون خواست مرا مجبور کند، من او را از خود بر طرف ساختم ، ولیکن بار دیگر آمد و به زور با من چنان عمل زشتى را مرتکب شد و من هم از روى غیرت و انتقام او را کشتم .
حضرت اظهار داشت : باید بر ادّعاى خود شاهد داشته باشى ؟
غلام عرض کرد: یا امیر المؤ منین ! در حالى که من در آن شب تنها بودم ، چگونه مى توانم شاهد داشته باشم ؛ و او درب ها را بسته بود و من اختیارى از خود نداشتم .
امیر المؤ منین علىّ علیه السلام فرمود: چرا بر او حمله کردى و او را کشتى ؟ آیا او از این عمل زشت پشیمان نشده بود؟ و آیا ندامت و توبه او را نشیندى ؟
غلام گفت : خیر، هیچ أ ثرى از آثار ندامت در او ندیدم .
حضرت با صداى بلند فرمود: اللّه اکبر! صداقت یا دروغ تو، هم اکنون روشن خواهد گشت .
بعد از آن دستور داد تا غلام را بازداشت نمایند و سپس به اولیاى مقتول خطاب کرد و فرمود: سه روز که از دفن مرده گذشت ، جهت بیان و صدور حکم مراجعه کنید.
چون روز سوّم فرا رسید، امام علىّ علیه السلام به همراه عمر و اولیاء مقتول کنار قبر رفتند و حضرت دستور داد تا قبر را بشکافند؛ سپس ‍ اظهار نمود: چنانچه جسد مرده موجود باشد، غلام دروغ گفته ؛ و اگر مفقود باشد غلام ، صادق و راستگو است .
پس وقتى که قبر را شکافتند، جسد را در قبر نیافتند؛ و چون به حضرت علىّ علیه السلام گزارش دادند که جسد در قبر نیست .
حضرت اظهار نمود: اللّه اکبر! به خدا قسم ! نه دروغ گفته ام و نه تکذیب شده ام ، از پیغمبر خدا صلّى اللّه علیه و آله شنیدم که فرمود:
هر که از امّت من باشد و عمل زشت قوم لوط را انجام دهد که همانا به وسبله فریب شیطان انجام مى دادند و بدون توبه از دنیا برود و او را دفن کنند، بیش از سه روز در قبر نخواهد ماند؛ و او را با قوم لوط محشور مى گردانند؛ و به عذاب سخت و دردناک الهى گرفتار خواهد گشت .
پس از آن ، حضرت امیر علیه السلام فرمود: غلام را آزاد کنید.(26)
(احساس مسئولیّت و عاقبت اندیشى )
بعد از آن که عثمان ، روز جمعه هیجدهم ذى الحجّه کشته شد، مسلمین متوجّه امیرالمؤ منین امام علىّ بن ابى طالب علیه السلام گشتند تا با آن حضرت بیعت کنند.
پس هنگامى که حضرت در یکى از باغات مشغول کار بود، عدّه اى از مهاجرین و انصار به همراه طلحه و زبیر وارد شدند؛ و چون خواستند با حضرت بیعت کنند، اظهار فرمود: شما نیازى به من ندارید و هر که غیر از من انتخاب کنید، من راضى خواهم بود.
جمعیّت حاضر گفتند : کسى غیر از شما براى این کار وجود ندارد؛ و این مقام تنها شایسته شما مى باشد؛ ولیکن حضرت در مقابل اظهارات آن ها زیر بار نمى رفت .
و این جریان چند روزى به طور مکرّر ادامه یافت ؛ و در نهایت مسلمین به آن حضرت عرضه داشتند: امروز کسى شایسته تر از شما نیست ، به جهت آن که باسابقه ترین افراد، در اسلام و نزدیک ترین فرد به رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله هستى .
حضرت فرمود: چنانچه دیگرى را خلیفه کنید؛ و من وزیر او باشم بهتر است .
گفتند: خیر، کسى غیر از شما سزاوار این مقام وجود ندارد و بایستى که ما با تو بیعت کنیم .
حضرت امیر علیه السلام اظهار نمود: اکنون که چنین است ، باید به مسجد برویم و در حضور همگان با من بیعت نمائید، چون که این امر مهمّ، نباید مخفى بماند.
و جمعیّت حاضر پیشنهاد آن حضرت را پذیرفتند، پس هنگامى که حضرت سلام اللّه علیه وارد مسجد گشت ، جمعى دیگر از مهاجرین و انصار نیز وارد شدند؛ و به همراه آن افراد خواستند با آن حضرت بیعت کنند، که دوباره حضرت امتناع ورزید و فرمود: مرا رها نمائید؛ و غیر از مرا، برگزینید.
ولیکن جمعیّت براى بیعت با آن حضرت پافشارى مى کردند.
و در نهایت اوّل کسى که با حضرت بیعت کرد، طلحه و سپس زبیر بود.(27)
حقیر گوید: همین دو نفر چون به مقاصد دنیوى و شهوى خود نرسیدند اوّلین کسانى بودند که با آن حضرت مخالفت و عهد شکنى کردند تا جائى که به سرکردگى عایشه ، جنگ جمل را به راه انداختند و آن همه خونریزى و کشتار انجام شد.
(یک پیاده و هشت سواره )
پس از آن که پیامبر اسلام صلّى اللّه علیه و آله از توطئه سران قریش نجات یافت و به مدینه منوّره هجرت نمود، امام علىّ بن أ بى طالب علیه السلام نیز به همراه چهار زن به نام هاى فاطمه (28) و تعدادى دیگر از مردان و زنان مسلمان عازم مدینه شدند.
به مشرکین و سران قریش خبر رسید که حضرت علىّ علیه السلام آشکارا در حال خروج از مکّه و ملحق شدن به پسر عمویش ، رسول خدا مى باشد، به همین جهت هشت نفر اسب سوار مجهّز و مسلّح را روانه کردند تا او و همراهانش را برگردانند.
هنگامى که حضرت از آمدن اسب سواران آگاه شد، دستور داد تا قافله اش متوقّف شده و در گوشه اى پناه گیرند،
و آن گاه که اسب سواران نزدیک شدند، حضرت یک تنه و پیاده ، شمشیر به دست گرفت و به سوى آن ها حرکت کرد تا آن که مقابل یکدیگر قرار گرفتند، اسب سواران فریاد کشیدند: آیا گمان دارى که مى توانى از چنگال ما رهائى یابى ؟ تو و همراهانت باید برگردى .
حضرت بدون هیچگونه احساس ترس و واهمه اى ، با آرامى فرمود: اگر برنگردم ، چه مى کنید؟
گفتند: یا بر مى گردى ؛ و یا تو را با ذلّت و خوارى بر مى گردانیم و ناگاه به سوى قافله یورش آوردند؛ و چون حضرت جلوى آن ها را گرفت ، یکى از آن ها به نام جناح ، با شمشیر به طرف حضرت حمله کرد و با این که حضرت بسیار جوان و هنوز در جنگ و نزاعى شرکت نکرده بود همانند یک مرد با تجربه جنجگو خود را نجات داد، و با شمشیر خود ضربه اى بر شانه جناح زد.
و چون خواست که از خود دفاع کند، حضرت شمشیر دیگرى بر او وارد ساخت به طورى که همه افراد شگفت زده شدند که چطور یک نوجوان پیاده و بى تجربه به تنهائى در مقابل افراد قوى و سواره مسلّح ، استقامت مى نماید.
و حضرت علىّ علیه السلام توانست در آن موقعیّت یکى از آن ها را هلاک کند.
پس از لحظه اى آرامش و سکوت ، گفتند: یا علىّ! آرام باش و به مکّه برگرد.
حضرت فرمود: من باید به راه خود ادامه دهم و به پسر عمویم ، رسول خدا ملحق شوم ، حال هرکس که مى خواهد خونش ریخته شود، نزدیک بیاید.
در همین حال اسب سواران با افسردگى و ناامیدى برگشتند؛ و حضرت علىّ صلوات اللّه علیه پیروزمندانه به همراه زنان و دیگر همراهان ، راه خویش را به سوى مدینه ادامه دادند.(29)
(ظهور بى دینى 69 نفر با دو کرامت )
حضرت ابو جعفر امام محمّد، باقرالعلوم صلوات اللّه علیه حکایت فرماید:
روزى امام علىّ بن ابى طالب علیه السلام در بین جمعى از اصحاب حضور داشت ، یکى از افراد اظهار نمود : یا امیرالمؤ منین ! اگر ممکن باشد کرامتى براى ما ظاهر گردان تا بیشتر نسبت به تو ایمان پیداکنیم ؟
امام علىّ علیه السلام فرمود: چنانچه جریانى عجیب را ظاهر نمایم و شما شاهد آن باشید کافر خواهید شد؛ و از ایمان خود برمى گردید و مرا متّهم به سحر و جادو مى کنید.
گفتند: ما عقیده وایمان راسخ داریم که همه چیز، از رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله به ارث برده اى و هر کارى را که بخواهى ، مى توانى انجام دهى .
حضرت فرمود: احادیث و علوم سنگین و مشکلِ ما اهل بیت ولایت را، هر فردى نمى تواند تحمّل کند بلکه افرادى باور مى کنند که از هر جهت روح ایمان آن ها قوى و مستحکم باشد.
سپس اظهار نمود: چنانچه مایل باشید که کرامتى را مشاهده کنید، هر وقت نماز عشاء را خواندیم همراه من حرکت نمائید.
چون نماز عشاء را خواندند، حضرت امیر علیه السلام به همراه هفتاد نفر که هر یک فکر مى کرد نسبت به دیگرى بهتر و برتر هست حرکت نمود تا به بیابان کوفه رسیدند.
در این لحظه امام علىّ علیه السلام به آن ها فرمود: به آنچه مى خواهید نمى رسید مگر آن که از شما عهد و میثاق بگیرم که هر آنچه مشاهده کنید، شکّ و تردیدى در خود راه ندهید و ایمانتان را از دست ندهید و مرا متّهم به امور ناشایسته نگردانید.
ضمنا، آنچه من انجام مى دهم و به شما ارائه مى نمایم ، همه علوم غیبى است که از رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله به ارث گرفته ام و آن حضرت مرا تعلیم فرموده است .
پس از آن که حضرت از یکایک آن ها عهد و میثاق گرفت ، دستور داد تا روى خود را بر گردانند؛ و چون پشت خود را به حضرت کردند، حضرت دعائى را خواند.
هنگامى که دعایش پایان یافت ، فرمود: اکنون روى خود را برگردانید و نگاه کنید.
همین که چرخیدند و روى خود را به حضرت علىّ علیه السلام برگردانیدند، چشمشان افتاد به باغ هاى سبز و خرّمى که نهرهاى آب در آن ها جارى بود؛ و ساختمان هاى با شکوهى در درون آن ها جلب توجّهشان کرد.
پس چون به سمتى دیگر نگاه کردند، شعله هاى وحشتناک آتش را دیدند، با دیدن چنین صحنه اى که بهشت و جهنّم در اءذهان و اءفکارشان یاد آور شد، همگى یک صدا گفتند: این سحر و جادوى عظیمى است ؛ و ایمان خود را از دست دادند و کافر شدند، مگر دو نفر که همراه حضرت باقى ماندند و با یکدیگر به شهر کوفه مراجعت نمودند.
در بین راه ، حضرت به آن دو نفر فرمود: حجّت بر آن گروه به اتمام رسید و فرداى قیامت ، آنان مؤ اخذه و عقاب خواهند شد.
سپس در ادامه فرمایشاتش افزود: قسم به خداى سبحان !که من ساحر نیستم ، این ها علوم الهى است که از رسول اللّه صلّى اللّه علیه و آله آموخته ام .
و چون خواستند وارد مسجد کوفه شوند، حضرت دعائى را تلاوت نمود، وقتى داخل شدند، دیدند ریگ هاى حیات مسجد دُرّ و یاقوت گشته است .
آن گاه حضرت به آن ها فرمود: چه مى بینید؟
گفتند: دُرّ و یاقوت !
فرمود: راست گفتید، در همین لحظه یکى دیگر از آن دو نفر از ایمان خود دست برداشت و کافر شد و نفر آخر ثابت و استوار ماند.
امام علىّ علیه السلام به او فرمود: مواظب باش که اگر چیزى از آن ها را بردارى پشیمان مى گردى ؛ و اگر هم بر ندارى باز پشیمان مى شوى .
به هر حال او یکى از آن جواهرات را، به از چشم حضرت برداشت و در جیب خود نهاد، فرداى آن روز، نگاهى به آن کرد، دید دُرّى گرانبها و نایاب است .
هنگامى که خدمت امام علىّ علیه السلام آمد اظهار داشت : من یکى از آن درّها را برداشته ام ، حضرت فرمود: چرا چنین کردى ؟
گفت : خواستم بدانم که آیا واقعا این جواهرات حقیقت دارد یا باطل و واهى است .
حضرت فرمود: اگر آن را بر گردانى و سر جایش بگذارى خداوند رحمان عوض آن را در بهشت به تو عطا مى کند؛ و گرنه وارد آتش جهنّم خواهى شد.
امام باقر علیه السلام در ادامه فرمود: چون آن شخص ، دُرّ را سر جایش نهاد؛ تبدیل به ریگ شد.
و بعضى گفته اند: که آن شخص میثم تمّار بود؛ و برخى دیگر او را عَمرو بن حمق خزاعى گفته اند.(30)
(شخصیّتى غریب در دنیا)
محدّثین و مورّخین روایت کرده اند:
هرگاه دردها و غم هاى جامعه براى مولاى متّقیان ، امیرالمؤ منین علىّ علیه السلام غیر قابل تحمّل مى گشت ؛ و مى خواست درد دل خود را بیان نماید با خود زمزمه و درد دل مى نمود.
و آن حضرت معمولا به تنهائى از شهر کوفه خارج مى شد و حوالى بیابان غَرىّ نجف اشرف گوشه اى را بر مى گزید؛ و روى خاک ها مى نشست و دردهاى درونى خود را با آن فضاى ملکوتى بازگو مى نمود.
در یکى از روزهائى که حضرت به همین منظور رفته بود، ناگهان شخصى را مشاهده کرد که بر اشترى سوار و جنازه اى را جلوى خود قرار داده است و به سمت آن حضرت در حرکت مى باشد.
همین که آن شخص شتر سوار نزدیک حضرت امیر علیه السلام رسید، سلام کرد و حضرت جواب سلام او را داد و سؤ ال نمود: از کجا آمده اى ؟
پاسخ داد: از یمن آمده ام .
امام علیه السلام فرمود: این جنازه اى که همراه دارى کیست ؟ و براى چه آن را به این دیار آورده اى ؟
در پاسخ گفت : این جنازه پدرم مى باشد، او را از دیار خود به این جا آورده ام تا در این مکان دفن نمایم ، امام علىّ علیه السلام اظهار نمود: چرا او را در سرزمین خودتان دفن نکرده اى ؟
در پاسخ اظهار داشت : چون پدرم قبل از مرگ خود وصیّت کرده است که او را براى دفن به این جا بیاوریم ؛ همچنین پدرم گفته بود: در این سرزمین مردى دفن خواهد شد که در روز قیامت جمعیّتى را به تعداد طایفه ربیعه و مُضر یعنى ؛ تعداد بى شمارى را شفاعت نموده و از عذاب جهنّم نجات مى دهد؛ و ایشان را اهل بهشت مى گرداند و شفاعتش در پیشگاه خداوند پذیرفته است .
حضرت امیرالمؤ منین علىّ علیه السلام سؤ ال نمود: آیا آن مرد را مى شناسى ؟
آن شخص گفت : نه ، او را نمى شناسم .
فرمود: به خداوندى خدا! من همان شخص هستم .
و امام علیه السلام این سخن را سه بار تکرار نمود و سپس جنازه را به کمک یکدیگر در آن سرزمین دفن کردند.(31)
 
از علی اموز اخلاص عمل...
ما را در سایت از علی اموز اخلاص عمل دنبال می کنید

برچسب : راز هستي, نویسنده : behzad fatemion بازدید : 247 تاريخ : جمعه 3 خرداد 1392 ساعت: 13:24